حدود 8 ماه است که نامزدیم...
از اول که آشنا شدیم میدونستم که شرایط مالی خوبی نداره و شرایط تحصیلی و کاری مساعدی نداره.. اما اهل کار کردنه..
دوستش داشتم و دارم..
خودم هم تو این 8 ماهه بیکارم و بیکاری برام سخته..
جدیدا دیدارهامون هر دو هفته یکباره و تو طول روز هم دو یا سه بار تلفنی کوتاه با هم صحبت میکنیم ، چون فرصت صحبت کردن نداره..
داره تمام تلاشش رو میکنه...
تو این دو ، سه ماه اخیر به بدشانسی هایی خوردیم... حتی به قلبش هم فشار اومد...
من تو طی این دو هفته اخیر به هم ریخته بودم... نگران آینده و کلی حرف باهاش داشتم اما نمیشد بگم... میخواستم قول یا امید یا اعتمادی ازش بگیرم برای آینده... هر چند که میبینم که تمام تلاشش رو میکنه..
دیروز که دیدمش خیلی باهاش صحبت کردم... از کارش از تحصیلش از برنامه ریزی برای آینده و ... از حق نگذريم از کم کاری هایی که قبل از آشنایی با من هم داشته انتقاد کردم، اما نه به شکل سرکوب... تلاشهایی که کرده بود هم گفتم. .
اون ناراحت نشد از حرفهام اما من چون تو خودمم خیلی آشفته بودم وقتی ازم چند بار پرسید "میخوای تجدید نظر کنی" یا از این نوع سوال ها من ساکت بودم...
اون میخواست دلش قرص بشه... اون هم تو این شرایطی که همه نوع فشار روشه... همسرم برادرش ازدواج کرده و پدرش هم فوت کرده...
فوق العاده حساس و عاطفیه و مغروره...
لطفا راهنماییم کنید...
چطور از دلش در بیارم...
تماسهام رو جواب میده...
نگران سلامتیش هم هستم...
الان تو این شرایط بیشتر از همه من باید کنارش باشم...
لطفا راهنماییم کنید دوستان...
Sent from my GT-I9100 using Tapatalk